رکود و پیشرفت مارکسیسم

 نوشته‌ی رزا لوکزامبورگ (۱۹۰۳)

ترجمه نوید قیداری

به بهانه ۱۵ ژانویه، سالروز ترور لوکزامبورگ

                                           

کارل گروئن در نوشته‌یی سطحی و در عین حال جالب با عنوان «جنبش سوسیالیستی در فرانسه و بلژیک» به طرزی کمابیش ماهرانه اظهار می‌دارد نظریّات فوریه و سن‌سیمون، تأثیر سراپا متفاوتی بر طرفداران خاصّ خودشان دارند. سن‌سیمون پدر معنوی یک نسل کامل از محقّقان و نویسندگان پراستعداد در زمینه‌های مختلف فعّالیّت روشنفکری بود. امّا دنباله‌روان فوریه، به جز برخی استثناها، اشخاصی بودند که سخنان استادشان را کورکورانه تکرار می‌کردند و از هرگونه پیشرفتی در آموزه‌های او عاجز بودند. گروئن در توضیح این تفاوت می‌گوید فوریه جهان را در نظامی تکمیل‌شده ارائه می‌کرد؛ نظامی که تمامی جزئیّاتش به دقّت شرح داده شده بود. امّا سن‌سیمون صرفاً بقچه‌ی درهم‌وبرهم افکار معظّم را جلوی حواریّونش می‌انداخت. به نظر من گروئن خیلی کم به تفاوت درونی، به تفاوت ذاتی نظریّات این دو صاحب‌نظر کلاسیک حوزه‌ی سوسیالیسم تخیّلی توجه کرده است. با این حال احساس می‌کنم این ملاحظه روی‌هم‌رفته درست باشد. فراسوی این مسأله، ثابت شده است نظامی از ایده‌ها که صرفاً به ترسیم خطوط کلّی پرداخته باشد، خیلی بیشتر از ساختارهای تکمیل‌شده و متقارن برانگیزاننده است. ساختارهایی که هیچ چیزی برای افزودن باقی نمی‌گذارند و هیچ میدانی را برای تلاش مستقلّ ذهنی فعّال پیش نمی‌نهند.

آیا رکود دکترین مارکسیسم که سال‌های متمادی قابل ملاحظه بوده، بدین دلیل است؟ در واقعیّت جدا از یکی دو تتبّع مستقل که پیشرفتی نظریّه‌ورزانه را نشان می‌دهد از انتشار آخرین جلد «کاپیتال» و آخرین نوشته‌های انگلس تاکنون، تئوری مارکسیستی چیزی بیش از چند شرح و ساده‌سازی عالی ارائه نداده است. هستی این نظریّه درست همان جایی که دو بنیان‌گذار سوسیالیسم علمی رهایش کردند، مانده است.

آیا این [وضع] بدین دلیل است که نظام مارکسیستی چارچوبی بسیار سفت و سخت را بر فعالیّت‌های مستقلّ ذهن تحمیل می‌کند؟ نمی‌توان انکار کرد که محدودیّت‌تراشی مارکس در خصوص بسیاری از شاگردانش، بر رشد آزادانه‌ی نظریّه تأثیر گذاشته است. هم مارکس و هم انگلس لازم دانستند در قبال اظهارات بسیاری از کسانی که خویش را مارکسیست می‌خواندند، از خود سلب مسئولیّت کنند. شاید در دوران‌هایی، تلاش وسواس‌آمیز برای باقی ماندن «درون حدود مارکسیسم» همان قدر برای تمامیّت فرایند تفکّر خطرناک باشد که دیگر قطب مخالف انکار تام و تمام چشم‌انداز مارکسیستی و تصمیم به بروز «استقلال تفکّر» در همه مخاطرات.

هنوز هم فقط آن جا که پای مسائل اقتصادی در میان باشد، به خود حق می‌دهیم انبوهی از دکترین‌هایی را که از مارکس به ما رسیده است، با دقّت و جزئیّات فراوان بر زبان آوریم. امّا ارزشمندترین آموزه‌های او، درک ماتریالیستی-دیالکتیکی تاریخ، خود را به منزله‌ی چیزی بیش از روش تحقیق به ما عرضه نمی‌کند؛ اندکی اندیشه‌ی پیشتاز که گوشه‌یی از دنیایی سراسر نو را پیش چشم ما می‌نهد؛ که چشم‌انداز بی‌پایان فعالیّت مستقل را به روی ما می‌گشاید؛ که جان‌مان را برای سفری تهوّرآمیز در نواحی کاویده‌نشده پرواز می‌دهد.

با این حال، به جز چند استثنای معدود، میراث مارکسیستی حتّی در این حوزه هم سطحی است. سلاح باشکوه نوین، بی‌استفاده زنگ زده؛ و تئوری ماتریالیسم تاریخی، به همان شکلی که نخستین بار توسّط خالقانش فورمول‌بندی شد، ناقص و نیمه‌کاره مانده است.

بنابراین نمی‌توان گفت تمامیّت و استحکام بنای مارکسیستی، می‌تواند ناکامی اخلاف مارکس را در ادامه‌ی ساختن آن توضیح دهد.

اغلب به ما می‌گویند که جنبش‌مان فاقد اشخاص نابغه‌یی است که توان تدقیق نظریّات مارکس را داشته باشند. در واقع چنین فقدانی خیلی به درازا کشیده است. امّا خود فقدان به توضیح نیاز دارد و نمی‌تواند برای پاسخ به مسأله‌ی اوّلیه پیش کشیده شود. ما باید به یاد داشته باشیم که هر عصری، مصالح انسانی خویش را می‌سازد؛ که اگر در یک دوره نیازی اصیل به شارحان تئوریک باشد، آن دوره نیروهایی را می‌آفریند که شرط لازم رفع این نیازند.

امّا آیا نیاز اصیلی هست؟ آیا مطالبه‌یی برای رشد بیشتر نظریه مارکسیستی وجود دارد؟

برنارد شاو، یکی از شارحان نابغه‌ی شبه‌سوسیالیسم فابینی، در مقاله‌یی بر جدل میان مکاتب مارکسیست و ژوانسین، هیندمن را به این خاطر دست می‌اندازد که گفته جلد نخست کاپیتال او را به فهم کاملی از مارکس رساند؛ و دیگر این که مو لای درز نظریه مارکسیستی نمی‌رود. این در حالی است که انگلس در مقدمه جلد دوّم کاپیتال، اذعان داشته است که تئوری ارزش در جلد نخست، یکی از مسائل بنیادی اقتصاد را حل‌ناشده گذاشته و راه حل این [مسأله] تا انتشار جلد سوّم به دست نخواهد آمد. مطمئناً در این جا شاو موفّق شده است موضع هیندمن را مضحک و بی‌ارزش جلوه دهد، ولو اگر هیندمن توانسته باشد خیال خود را با این واقعیّت آسوده کند که همه سوسیالیست‌های جهان در یک کشتی نشسته‌اند!

راه حلّ مسأله نرخ سود (مسأله بنیادی اقتصاد مارکسیستی) تا انتشار جلد سوّم سرمایه در سال ۱۹۸۴ عیان نشد. با این حال در آلمان همچون سرزمین‌های دیگر، کمک‌های آشفته برای [تشریح] موضوعات ناتمام مندرج در جلد نخست ادامه یافت. دکترین مارکسیستی ساده‌سازی شد و تنها بر مبنای همین یک جلد مورد قبول قرار گرفت. تئوری ناکامل مارکسیستی در ظاهر به توفیق رسیده است و از گسست در آموزش خبری نیست.

وقتی جلد سوم سرانجام چشم به جان گشود، از همان آغاز توجه حلقه‌های محصور متخصصان را جلب کرد و نظرات زیادی را برانگیخت. تا جایی که به جنبش سوسیالیستی به طور کلّی مربوط می‌شود، در مناطق گسترده‌یی که شرح ایده‌های جلد اوّل مسلّط شده بودند، جلد جدید هیچ تأثیر عملی‌یی نداشت. نتیجه نظری جلد سوم تاکنون نه هیچ تلاشی را برای ساده‌سازی برانگیخته و نه هیچ کسی پخش گسترده آن را بر عهده گرفته است. کاملاً برعکس، امروزه حتّی گاهی از میان سوسیال دمکرات‌ها طنین «ناامیدی» از جلد سوم کاپیتال به گوش می‌رسد. زیرا [محتویّات] این جلد بارها از دهان اقتصاددانان بورژوا بیرون زده است. به همین خاطر سوسیال دمکرات‌ها فقط می‌توانند فضل بفروشند که شرح «ناکامل» نظریه‌ی ارزش ارائه‌شده در جلد نخست را کاملاً پذیرفته‌اند.

شکّی نیست که از نقطه نظری علمی، جلد سوّم سرمایه را باید در درجه نخست به منزله تکمیل نقد مارکس از سرمایه‌داری در نظر گرفت. بدون جلد سوّم، ما نه خواهیم توانست قانون واقعاً مسلّط نرخ سود را بفهمیم و نه انشقاق ارزش اضافی به سود، بهره و رانت؛ یا [همان] عمل‌کرد قانون ارزش در میدان رقابت. امّا نکته اصلی این است که این مسائل هر چقدر هم که از منظر نظریه‌ی محض مهم باشند، در چشم‌انداز عملی جنگ طبقاتی نسبتاً فاقد اهمیّت‌اند. تا جایی که به جنگ طبقاتی مربوط می‌شود، مسأله تئوریک اساساً بر سر دو چیز است: یکی منشأ ارزش اضافی که توضیح علمی استثمار است؛ و دیگری تنویر گرایشات معطوف به اجتماعی‌شدن فرایند تولید که مبنای عینی انقلاب سوسیالیستی را به صورت علمی توضیح می‌دهد.

هر دو مسأله در جلد نخست سرمایه حل شده‌اند؛ [آن‌جا] که «سلب‌مالکیّت از سلب‌مالکیت‌کننده‌گان» را به منزله‌ی نتیجه‌ی غایی و اجتناب‌ناپذیر تولید ارزش اضافی و تمرکز تصاعدی سرمایه استنباط (deduce) می‌کند. در نتیجه تا جایی که به نظریّه مربوط می‌شود، نیاز اصلی جنبش کارگری برطرف شده است. کارگران که در جنگ طبقاتی به نحو فعّال درگیر شده‌اند، به طور مستقیم نفعی از این پرسش نمی‌برند که ارزش اضافی چگونه در میان گروه‌های استثمارگر مربوطه توزیع می‌شود؛ یا از این پرسش که چگونه در جریان این توزیع، رقابت باعث بازآرایی تولید می‌شود.

به همین دلیل است که سوسیالیست‌ها به طور کلّی، هنوز جلد سوّم سرمایه را نخوانده‌اند.

امّا در جنبش ما هر چیزی که شامل دکترین اقتصادی مارکس شود، شامل تحقیق علمی به صورت عام نیز می‌شود. این فرض که طبقه‌ی کارگر می‌تواند صرفاً با تکیه بر تلاش خود در حوزه تئوریک، خلاقیّت بی‌پایانی را از خود نشان دهد باشد، توهّم محض است. حقیقت این است که به قول انگلس امروز تنها طبقه کارگر است که فهم تئوری و علاقه به آن را حفظ کرده است. شوق کارگران به دانش یکی از قابل توجّه‌ترین تجلیّات فرهنگی روزگار ماست. به لحاظ اخلاقی نیز مبارزه طبقاتی کارگران حاکی از نوسازی فرهنگی جامعه است. امّا مشارکت کارگران در پیشرفت علم منوط به تکمیل شرایط اجتماعی مشخّص است.

فرهنگ فکری (علم و هنر) در تمامی جوامع طبقاتی، آفریده‌ی طبقه‌ی حاکم است. بخشی از این فرهنگ هدفش این است که برآورده شدن نیازهای فرایند اجتماعی را تضمین کند؛ و هدف بخش دیگرش این است که نیازهای ذهنی اعضای طبقه حاکم را ارضا نماید.

در تاریخ مبارزات طبقاتی پیشین، طبقات فرارونده (همچون طبقه سوّم) توانستند با افراشتن غلبه فکری، حاکمیّت سیاسی را پیش بیاندازند. در نتیجه آنان در حالی که هنوز طبقات تحت انقیاد بودند، توانستند علم و هنر نوینی را در برابر فرهنگ منسوخ عصر انحطاط بر پا دارند.

وضع پرولتاریا سراپا متفاوت است. پرولتاریا به منزله‌ی طبقه‌یی فاقد دارایی، مادامی که در چارچوب جامعه‌ی بورژوایی باقی مانده باشد، نمی‌تواند در جریان مبارزه‌ی فرارونده‌ی خویش، فرهنگ ذهنی دلخواه خویش را بیافریند. تا وقتی که بنیان‌های اقتصادی جامعه‌ی بورژوایی ایستادگی ورزند، نمی‌توان درون این جامعه فرهنگی غیر از فرهنگ بورژوایی داشت. البته شاید برخی پروفسورهای «سوسیالیست» جار بزنند که کراوات زدن، استفاده از کار ویزیت یا سواری روی دوچرخه شواهد قابل توجّهی از مشارکت پرولتاریا در پیشرفت فرهنگی باشد. امّا پرولتاریا همچنان بیرون فرهنگ معاصر باقی می‌ماند. علی‌رغم این واقعیّت که کارگران کلّ بنیاد اجتماعی فرهنگ را با دستان خویش می‌سازند؛ فقط تا جایی برای برخورداری از آن مجازند که چنین اجازه‌یی برای کارآیی رضایت‌بخش عملکردشان در فرایندهای اقتصادی و اجتماعی جامعه‌ی سرمایه‌داری لازم باشد.

مادامی که طبقه‌ی کارگر کاملاً از جایگاه طبقاتی کنونی‌اش نرهیده باشد، در جایگاه آفرینش علم و هنر خاصّ خویش قرار نخواهد گرفت.

امروزه نهایت کاری که طبقه‌ی کارگر می‌تواند بکند این است که از فرهنگ بورژوایی در برابر وحشی‌گری (Vandalism) واکنش‌های بورژوازی حراست کند و شرایط اجتماعی مورد نیاز برای تحوّل فرهنگی آزادانه را بیافریند. حتّی در راستای همین خطوط هم کارگران درون فرم اجتماعی موجود، صرفاً تا جایی امکان پیشرفت دارند که بتوانند برای خود، سلاح‌های فکری مورد نیاز برای مبارزه‌ی رهایی‌بخش را بیافرینند.

امّا این قید و بندها، محدودیّت‌های سختی را در زمینه‌ی فعالیّت‌های فکری بر طبقه‌ی کارگر (به عبارت درست‌تر بر رهبران فکری کارگران) تحمیل می‌کند؛ به گونه‌یی که تفوّق انرژی خلّاقانه‌ی آنان تنها به یکی از حوزه‌های خاص علم، یعنی علوم اجتماعی محدود می‌شود. در نتیجه «بنا به پیوند غریب ایده‌ی طبقه‌ی چهارم با عصر تاریخی خودمان» روشن‌گری درباره‌ی قوانین تحوّل اجتماعی به جزء لاینفک مبارزه‌ی طبقاتی کارگران تبدیل شده است. این پیوند نتایج خوبی در علوم اجتماعی به بار آورده است. بنابراین اثر تاریخی فرهنگ پرولتری امروز ما همانا دکترین مارکسیستی است.

امّا مخلوق مارکس که دستاورد علمی غول‌آسایی است، با توجه به هدف آفرینش آن از مطالبات ساده‌ی مبارزه‌ی طبقاتی کارگران فرامی‌رود. مارکس در تحلیل‌های بسیط و تفصیلی‌اش درباره‌ی اقتصاد سرمایه‌داری و همچنین در روش پژوهش تاریخی پرکاربردش، اموری را پیش کشید که به ضروریّات هدایت عملی جنگ طبقاتی منحصر نمی‌شود.

ما صرفاً در تناسب با پیشرفت جنبش‌مان و نیاز به حلّ مسائل عملی جدید، خود را بار دیگر در گنجینه‌ی اندیشه‌های مارکس غوطه‌ور می‌سازیم تا بتوانیم از آن جا قطعات جدیدی از دکترینش را بیرون بکشیم و به کار بندیم. امّا جنبش ما، همچون تمامی کارزارهای زندگی عملی، تمایل دارد کارش را روی خطوط قدیمی اندیشه پی بگیرد، لذا به اصول و مبادی‌یی چنگ زده است که دیگر اعتباری ندارند. به‌کارگیری تئوریک نظام مارکسیستی به کندی پیش می‌رود.

بنابراین تا جایی که به مسائل تئوریک مربوط می‌شود، این که امروز شاهد رکود جنبش‌مان هستیم، به این خاطر نیست که تئوری مارکسیستی به منزله‌ی آبشخورمان منسوخ شده است یا توان تحوّل را ندارد. کاملاً برعکس، دلیلش این است که ما هنوز کاربرد مناسب مهم‌ترین سلاح‌های ذهنی‌یی را نیاموخته‌ایم که در نخستین مراحل مبارزه، به خاطر نیازهای مبرم‌مان از زرّادخانه‌ی مارکسیستی بیرون کشیدیم. تا جایی که به مبارزه‌ی عملی مربوط می‌شود، این که مارکس منسوخ شده است و ما جای او را گرفته‌ایم، حقیقت ندارد. کاملاً برعکس، مخلوق علمی مارکس ما را به عنوان حزب مبارزان عملی پشت سر گذاشته است. این حقیقت ندارد که مارکس بسنده‌ی نیازهای ما نیست. کاملاً برعکس، این نیازهای ما هستند که هنوز برای به‌کارگیری ایده‌های مارکس مناسب نیستند.

لذا شرایط اجتماعی حاکم بر هستی پرولتری در جامعه‌ی کنونی، یعنی شرایطی که نخستین بار توسّط تئوری مارکسیستی روشن گردید، با سرنوشتی که بر خود تئوری مارکسیستی تحمیل شده است، انتقام‌شان را می‌گیرند. هرچند این تئوری یکی از وسایل بی‌نظیر فرهنگ روشن‌فکری است، امّا بی‌استفاده مانده است. زیرا عمدتاً در مورد مسأله‌ی سلاح‌های مبارزه‌ی هرروزه از نیازهای طبقه‌ی کارگر فراروی می‌کند؛ آن هم در حالی که با فرهنگ طبقاتی بورژوازی هم سر سازگاری ندارد. مادامی که طبقه‌ی کارگر از شرایط کنونی هستی‌اش آزاد نشده باشد، تئوری مارکسیستی نیز در پیوستگی با سایر وسایل تولید، اجتماعی نخواهد شد. فقط در چنان شرایطی است که این تئوری می‌تواند در خدمت منافع بزرگ بشریّت کاملاً مورد استفاده قرار بگیرد و تا نهایت ممکن ظرفیّت عملکردش تکامل یابد.